ماجراهاي به دنيا آمدن كيان
از دوران بارداري بگم كه تا 8 ماهگي بدون هيچ نوع مشكل بارداري همه چيز به خوبي و خوشي گذشت تا روز 3 بهمن كه همگي به همراه خاله ها خونه مامان جمع بوديم براي پختن شيريني و باقلواي زايمان من كه قرار بود تاريخ 20 بهمن باشه و من هم به اين اميد كه حالا دو سه هفته اي وقت دارم هنوز نه ساك بسته بودم و نه سرويس خواب بچه آماده بود.اون روز خونه مامان خيلي خوش گذشت ساعت 3 بامداد بود كه برگشتبم خونه و من روي كاناپه دراز كشيده بودم كه... ديگه پچلمون طاقتش تموم شده بود و خواست كه بياد تو اين دنيا .آماده شديم زنگ زديم به مامان جريانو گفتيم اون هم سريع با امير اومدن خونمون و راه افتاديم به سمت بيمارستان و خلاصه تا رسيديم بيمارستان البته با سرعت 150 تا170 كه البته شانس آورديم كه كلا خودمون سالم رسيديم تا بيمارستان ساعت 7 پسرم در بيمارستان دي توسط دكتر ميرزايي به دنيا اومد. اين بود داستان شروع بهترين روز زندگيم .فرشته كوچولوي من وزنش2 كيلو 560 گرم و قدش 46 بود وقتي گذاشتنش تو بغلم انگار دنيا مال من بود محمد كه اينقدر ذوق مرگ بودو محو بچه شده بود كه يادش رفته بود فيلم ازش بگيره.
و اين بود حكايت عاشقي من و بابا محمد